Monday, January 24, 2011

این روزگار !!!


داستان این است که در وطن خود به دلیل هزار و یک جور مشکل که وجود داره ، تصمیم به مهاجرت می گیری و بعد از کلی انرژی گذاشتن و هزینه های مادی و معنوی ، خانواده و دوستان و شغل و شهر و همه دلبستگیهای کوچیک و بزرگ خود را ترک می کنی و به امید یافتن آرامش ، رهایی از مشکلات و پیشرفت بیشتر خود و خانواده ات ، راهی سرزمین دوری می شی که حدود 15 ساعت راه هوایی داره. روزهای اول ، خب ، همه چیز رنگ و بوی جدید داره و بیشتر شبیه مسافرتی جذابه ، روزها می گذره و مرحله استقرار ( کارهای اداری ، اجاره منزل و پیدا کردن کار ) دیر یا زود و سخت یا آسان می گذره. چندصباحی هم درگیر زبان آموزی ، ارتباطات یا به اصطلاح کامیونیکیشن، تفریح و خیلی مسائل ریز و درشت دیگه می شی و خلاصه در این روزگار ، اتفاقات و تازه های جدیدی را می بینی یا می شنوی. در این بین ، اون چیزی که گاه گداری به سراغت می یاد و نمی تونی خودت رو سرش گول بزنی ، تمام اون خاطرات ، دوستی ها و لحظاتیه که در وطنت داشته ای و با یاد آوری اونها ، دچار یک گیجی و گنگی خاص می شی و نمی تونی به این سئوال پاسخ بدی که بالاخره من هویت قبلی ام را می خوام چکار کنم ؟ باید فراموش کنم که ایرانی هستم و همه چیز رو فقط در چارچوب استرالیا ببینم ؟ یا چند سال دیگه باید  برگردم ؟ نمی خوام بگم که دچار "بحران هویت " شده ام ، نه ، به هیچ وجه ، من به تلاشها و کارهای که کرده ام ، چه در بعد اجتماعی در دانشگاه و چه کارهای بیزنسی ، گرچه خیلی وقتها موفقیت آمیز نبوده ، ولی به همه اش افتخار می کنم ( با علم به اینکه روزهای بسیار سختی را هم در آن روزگار !!! گذرانده ام ) . داشتم می گفتم که مسئله را با بحران هویت اشتباه نگیرید ، داستان این است که تمام فکر و روح من ، 35 سال در مکان و با مسایلی طی شد که هنوز هم براشون ارزش قائلم و نمی تونم فراموش کنم ، اینها مسائلی هستند که  هنوز خانواده و بهترین دوستان ما با آنها دست و پنجه نرم می کنند و فکر نمی کنم که هیچ کس از شنیدن خبرهای بدی که هر روز از ایران می رسه ، خوشحال باشه و داستان اینجاست که هیچ کاری هم برای اتمام این خبرهای بد نمی توان کرد و  هر روز مشکلات عمیقتر و بیشتر می شوند. یاد این ترانه سیاوش قمیشی افتادم :

پاکتِ بی تمبر و تاریخ
نامه ی بی اسم و امضا
کوچه ی دلواپسی ها
برسه به دستِ بابا

با سلام خدمت بابا
عرض کنم که غربت ما
اِنقَدا بد نیست که میگن
راضی ام الحمد ا...

یادمون دادن که اینجا
زندگی رو سخت نگیریم
از غم ویرونیه تو
روزی صد دفعه نمیریم

یادمون دادن که یادِ
سوختنِ خونه نیوفتیم
خواب بود هرچی که دیدیم
باد بود هرچی شِنُفتیم

راستی چند وقته که رفتم 
بی غم و غزل سرِ کار
روزگارم ای بدک نیست
شکرِ غربت گرمِ بازار

قلم و دفترِ شعرم
توی گنجه کُنجِ دیوار
عکس سهراب روی تاقچه
غزلش گوشه ی انبار

توی نامه گفته بودی
بی چراغِ دلِ مادر
براتون نور می فرستم
جنس اعلا, طرحِ آخر

من ستاره بردم اینجا
با بلیط های برنده
راستی اونجا نورِ فانوس
یه شبش کرایه چنده

5 comments:

Anonymous said...

به نظر من 2 تا کار میشه کرد
1- آوردن خانوادهت به استرالیا
2- کلا سیستم خبر خوانی اخبار ایران رو بیخیال شی که اعصابت بهم نریزه (مثل من که تو همین ایران اخبار تلویزیون هم نگاه نمیکنم )

Saeid Ziaei said...

دست به دل مون نذار داش امیر

امیر م said...

* ناشناس عزیز ، بالاخره اخبار ایران را جایی می شنوی دیگه ، نمی شه که با رسانه ها قطع ارتباط کرد. در ضمن فکر نمی کنم بشه همه خانواده را اینجا آورد و تازه من فقط مشکلم خانواده نیست .
** سعید جان این یک واقعیته ، حداقل در مورد من ، با تمام خوبیها و زیباییهایی که اینجا داره ، ته دلم انگار راضی نیست و نمی تونم لذت ببرم چون سایر افرادی که مورد علاقه من هستند ، مشکل دارند

نرگس said...

احساس کردم خودم نوشتم این متن رو...

Anonymous said...

امیر جان
مهردادم
ایران تا چند وقت دیگر باید بهش گفت ویران

از زندگیت لذت ببر
از دست تو کاری بر نماید پس حداقل بزار بقیه بخاطر تو خوشحال باشن
این لذت رو از بقیه نگیر